Persian
داستان مربوط به پروژهی Crowd Story #1
حوضچهها هنوز قرمز بودند. دیوارها مثل سیاه مشق شده بود و از تیرهای چراغ برق مترسک آویزان بود اما بوی بهار میآمد. شور زندگی در مردم موج میزد. مردم عاشقتر و مهربانتر بودند. خیلیها در حال کاشت درخت بودند.
خیابانها شلوغ بود. هر وسیلهی نقلیهای که به چشم میخورد تزئین شده بود. همه از صبح به خیابان آمده بودند. پدر و مادرها خوشحال بودند. دختر و پسرهای جوان آواز میخواندند. همه به تماشای محاکمهی پادشاه آمده بودند.
او از ترس جان داده بود، اما همه در بی خبری به آسمان خیره بودند. صدای پرندگان مهاجر از دوردستها به گوش میرسید و یک پرندهی سفید بالای طناب دار در پرواز بود.او مهمان ویژهی شهر ما بود.
1
خیلی ممنون :)
It's so interesting to see the same words in so different settings. I like the vibes of your story a lot :)
خواهش میکنم
I'm glad you liked it, but it was difficult to make it educational.
Yes, I noticed that too when I started to write something in German. And I found it very interesting that I felt a lot more free when thinking or writing in Spanish than in German...
I'll give it a try. I hope the word vehicle in Spanish isn't as distracting as in Persian.
Hehe... I found "king" most difficult, because in German it mostly triggers ideas about fairy tales and I did not want to write one.
It's the same in Persian. پادشاه is for the kings of fairy tales, but شاه is for the real kings.