این داستان درباره ی یک زنی که راجع به فکری هایش دیگران همیشه فکر می کند. یک روز، این زن به مهمونی دعوت می شود و اول نمی خواهد برود چونکه فقط پیراهن زشت و فقیر دارد و همه از دوست هایش صروتمند هستند و لباس های زیبا دارند. او فکر کرد که خیلی تحقیر آمیز است. پس، شوهر این زن به او می گوید که باید به دوست صروتمند برود و از او چند تکه جواهر بگیرد. زن فکر کرد که ایده ی خوبی بود، و به دوستش رفت تا از او چند تا تکه جواهر قرض بگیرد.
دوستش گذاشت که زن هر کدام را انتخاب می کرد. زن از یک گردن بند الاش انتخاب کرد. شب بعد، به مهمونی رفت و خیلی خوشحال بود. وقتی مهمونی تمام شد، زن با شوهرش به خانه رفتند، اما، شوهرش یک شنالی زشت و قدیمی روی دوش زن انداخت. زن فکر کرد که می شود بقیه او را ببیند و سریع شنالی را از روی دوشش بر گرد تا دیگر زنان او را نببیند.
وقتی زوج توی ماشین بودند، زن خودش تو آینده دید و دید که گرینبندش نبود. حالت بد شد. شوهرش همه جا دنبال گردبند کشت اما نمی توانیت او را پیدا کند.
پس، زوج تصمیم گرفت که گردبندی شبیه را بخریدد، اما بیشتر پول لازم داشتند. پس، از دیگران زیاد پول قرض گرفتد.