یک روز بهاری بود که اتفاق ناگوار شروع شد.
آقای سامسا بیدار شد و میخواست بلند شود. اما نمیتوانست بدنش را تکان بدهد. چه شد؟ دیشب همه جوب بود اما اکنون احساس عجیبی داشت.
سگش بلند بود چون میخواست که آقای سامسا بهش غذا را بدهد. اما آن غیر ممکن بود. باید چه کار کند؟
ناگهان آفتابی بود. آقای سامسا میتوانست خودش را در آینه ببیند. دیگر انسان نبود! به جای بدن خودش را مگس بزرگی دید. اما چطور ممکن بود؟ چطور باید بدن مگس را تکان بدهد؟
آقای سامسا سعی کرد و سر انجام موفق بود و از تخت افتاد. روی زمان بود و سگش بهش رفت و دهانش را باز کرد.
این داستان برای https://journaly.com/post/25529 است. شباهت با یک داستان کافکا اتفاق نیست ;)
Headline image by chriscurry92 on Unsplash
1